دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد که چنانم من از آن ، کرده پشیمان که مپرس زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل دل و دین می برد از دست ، بدان سان که مپرس دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل دل و دین می برد از دست ، بدان سان که مپرس