آن سوی پرده های حصیری هوهوی تازیانه می آمد از کوچه های سرخ زمستان تنهایی ام به خانه می آمد من پیشگوی فاجعه بودم دیوانه ای که غار خودش بود در سالنی به وسعت هستی تنها در انتظار خودش بود آری منم ترانه ی اندوه خاکستر رباعی خیام مردی که جرعه جرعه زمین ریخت در خواب های مقصد کجاست رفتن و رفتن از راه بی ادامه نپرسید من از تبار سوختگانم از من شناسنامه نپرسید این مرد روح در بدرش را در کوچه ها جا گذاشت نگردید من رفته ام که باز نگردم دنبال یادداشت نگردید