شتاب کردم که آفتاب بیاید نیامد دویدم از پی دیوانهای که گیسوان بلوطش را به سحر گرم مرمر لمبرهایش میریخت که آفتاب بیاید نیامد به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند که آفتاب بیاید نیامد چو گرگ زوزه کشیدم چو پوزه در شکم روزگار خویش خویش خویش دویدم آخ دریدم شبانه روز دریدم که آفتاب بیاید که آفتاب بیاید نیامد چه عهد شوم غریبی زمانه صاحب سگ؛ من سگش چو راندم از در خانه ز پشت بام وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید نیامد کشیده ها به رخانم زدم به خلوت پستو کشیده ها به رخانم زدم ز خلوت پستو چو آمدم به خیابان دو گونه را چنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید نیامد اگرچه هق هقم از خواب خوابِ تلخ بر آشفت خواب خسته و شیرین بچه های جهان را ولی گریستن نتوانستم نه پیش دوست نه در حضور غریبه نه کنج خلوت خود گریستن نتوانستم که آفتاب بیاید نیامد شتاب کردم که آفتاب بیاید نیامد دویدم از پی دیوانهای که گیسوان بلوطش را به سحر گرم مرمر لمبرهایش میریخت که آفتاب بیاید نیامد نیامد