دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن باده خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن روز الست جان تو خورد می ای ز خوان تو خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام اوست پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن باده عام از برون باده عارف از درون بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن