نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم در این سراب فنا چشمه حیات منم وگر به خشم روی صدهزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقش بند سراپرده رضات منم نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی مرو به خشک که دریای با صَفات منم نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو بیا که قوت پرواز پرّ و پات منم نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند که آتش و تبش و گرمی هوات منم نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت نظام گیرد و خلّاق بی جهات منم اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست وگر خدا صفتی، دان که کدخدات منم