لبانت به ظرافتِ شعر شهوانیترینِ بوسه ها را به شرمی چنان مبدل میکند که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید تا به صورتِ انسان درآید. و گونه هایت با دو شیارِ مورّب که غرورِ تو را هدایت میکنند و سرنوشتِ مرا که شب را تحمل کردهام بی آنکه به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم و بکارتی سربلند را از روسبیخانه های داد و ستد سربه مُهر بازآورده ام هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم! و چشمانت رازِ آتش است و عشقت پیروزیِ آدمیست هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن و گریزِ از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکیِ آسمان را متهم میکند کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد در من زندانیِ ستمگری بود که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم توفانها در رقصِ عظیمِ تو به شکوهمندی نیلبکی مینوازند و ترانه رگهایت آفتابِ همیشه را طالع میکند بگذار چنان از خواب برآیم که کوچه های شهر حضورِ مرا دریابند دستانت آشتی است و دوستانی که یاری میدهند تا دشمنی از یاد برده شود. پیشانیات آینه ایی بلند است تابناک و بلند که خواهرانِ هفتگانه در آن مینگرند تا به زیباییِ خویش دست یابند دو پرنده بی طاقت در سینه ات آواز میخوانند تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آبها را گواراتر کند؟ تا در آیینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها و دریاها را گریستم ای پریوارِ در قالبِ آدمی که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! حضورت بهشتیست که گریزِ از جهنم را توجیه میکند، دریایی که مرا در خود غرق میکند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم. و سپیده دم با دستهایت بیدار میشود