پیش از آن که واپسین نفس را برآرم، پیش از آن که پرده فرواُفتد، پیش از پژمردنِ آخرین گل، بر آن ام که زندگی کنم؛ بر آن ام که عشق بورزم؛ بر آن ام که باشم. در این جهانِ ظلمانی، در این روزگارِ سرشار از فجایع، در این دنیایِ پر از کینه، نزدِ کساني که نیازمندِ من اند، کساني که نیازمندِ ایشان ام، کساني که ستایش انگیز اند، تا دریابم، شگفتی کنم، باز شناسم، که ام، که می توانم باشم، که می خواهم باشم، تا روزها بی ثمر نماند، ساعت ها جان یابد، لحظه ها گران بار شود، هنگامي که می خندم، هنگامي که می گریم، هنگامي که لب فرو می بندم، در سفرم به سویِ تو، به سویِ خود، به سویِ خدا، که راهي ست ناشناخته، پرخار، ناهموار، راهي که باري در آن گام می گذارم که قدم نهاده ام و سرِ بازگشت ندارم؛ بی آن که دیده باشم شکوفاییِ گل ها را، بی آن که شنیده باشم خروشِ رودها را، بی آن که به شگفت درآیم از زیباییِ حیات، اکنون مرگ می تواند فراز آید. اکنون می توانم به راه افتم. اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام.