وقتی آهنگساز شدم در باب طلوع آفتاب تو آلاباما واسه خودم یه آهنگ می سازم و خوشگل ترین مقامارو اون تو جا میدم اونایی رو که عین هو، مه باتلاق ها، از زمین میرن بالا و اونایی رو که عین شبنم از آسمون میان پایین درختای بلند ِ بلندم اون تو جا میدم با عطر سوزنکای کاج و با بوی خاک رُس قرمز، بعد از اومدن بارون و با سینه سرخای دُم دراز و با صورتای شقایق رنگ و با بازوهای قهوه یی قهوه یی و با چشمای مینایی و با سیاها و سفیدا، سیاها، سفیدا و سیاها دستای سفیدم اون تو جا میدم با دستای سیا و دستای قهوه یی و دستای زرد با دستای خاک رُسی که تموم اهل عالمو با انگشتای دوستی شون ناز می کنن و همدیگه رم ناز می کنن، درست مث شبنم ها تو این سفیده ی موزون سحر وقتی آهنگساز شدم و طلوع آفتابو تو آلاباما به صورت یه آهنگ درآوردم