عشقی سوزان داده به بادم آن گرمیها رفته ز یادم با جان سردی خو بگرفتم بر خاموشی دل بنهادم خاکسترم و با این غم چه کنم افسرده از این غم جانم شعله های دلم همه سرکش بودی جسم و جان و دلم همه آتش بودی شعله های دلم همه سرکش بودی جسم و جان و دلم همه آتش بودی کی دگر رو کند بخت من به یاری من وه ز بیقراری من عشقی سوزان داده به بادم آن گرمیها رفته ز یادم با جان سردی خو بگرفتم بر خاموشی دل بنهادم خاکسترم و با این غم چه کنم افسرده از این غم جانم من هم آتش سوزان بودم چو شراری سرکش چه فروزان بودم سر مست از رخ یاران بودم به کنار جانان بخدا جان بودم کی غروب آرزو را بر دل میدیدم کی به سردی زندگی را مشکل میدیدم نقش آرزوها خفته در وجودم من که آتشین بودم سایه ها از غم نشسته در کنار من شد خزان از نامرادیها بهار من داد از این بختم فغان از روزگار من دیگر از دل آتشی نمی خیزد تا سرشکی آتشین فرو ریزد شور مستی و جوانی از دلی غمین بگریزد