دل ز دستم رفت و جان هم بی دل و جان چون کنم سرّ عشقت آشکارا گشت پنهان چون کنم هر کسی گوید که درمانی کن آخر درد را چون به دردم دائماً مشغول درمان چون کنم چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش می تپد دل در برم می سوزدم جان چون کنم عالمی در دست من ، من هم چو مویی در برش در میان این و آن درمانده حیران چون کنم دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد شبِ تنهاییم در قصد جان بود خیالش لطف های بی کران کرد چرا چون لاله خونین دل نباشم که با من نرگس او سرگران کرد میان مهربانان چون توان گفت که یار من چنین گفت و چنان کرد صبا گر چاره داری وقت وقتست که درد اشتیاقم قصد جان کرد عدو با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابرو کمان کرد