گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد بسوختیم، آخ بسوختیم در این آرزوی خام و نشد ای دل، آخ، امان، آی دل رواست، رواست، رواست در بر اگر می تپد کبوتر دل که دید در ره خود پیچ و تاب دام و نشد، نشد آه، امان، آخ، آه پیام داد که خواهم نشست با رندان بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد، نشد به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد آخ، امان، آه فغان، فغان که در طلب گنج نامهٔ مقصود شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد، نشد دریغ و درد، دریغ و درد که در جستجوی گنج حضور بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد ای، آخ، ای وای بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد، نشد هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر ای دوست هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر در آن هوس، در آن هوس... در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد، نشد