با آنكه شب شهر را دیرگاهی ست با ابرها و نفس دودهایش تاریك و سرد و مه آلود كرده ست و سایه ها را ربوده ست و نابود كرده ست من با فسونی كه جادوگر ذاتم آموخت پوشاندم از چشم او سایه ام را با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم اینجا و انجا گذشتم هر جا كه من گفتم ، آمد در كوچه پسكوچه های قدیمی میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا از ترك ، ترسا ، كلیمی اغلب چو تب مهربان و صمیمی میخانه های غم آلود با سقف كوتاه و ضربی و روشنیهای گم گشته در دود و پیخوانهای پر چرك و چربی هر جا كه من گفتم ، آمد این گوشه آن گوشه ی شب هر جا كه من رفتم آمد شب خسته بود از درنگ سیاه اش من خانه ام را به می خانه بردم