ألا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دلها! همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخِر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها؟ شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟ به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید! که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها مرا در منزل جانان چه امن و عیش، چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها ألا یا أیها السّاقی!