هر روز هر شب کنج تاریک اتاقش تو طبقه ششم آپارتمان دور ترین مجتمع این شهر میریزه خاطرات تلخش و از پنجره بیرون اما دیوارا پرده ی سینمان واسه رسوا ترین عاشق درد روزگارش شده حسرت و درد پر شده وجودش با این افکار زرد قصه های همیشه تکرار دردایی که نمیشن انکار تختی که شده جای بازی واسه کابوسای شبونه انگار آسمونه خاکستری پشت شیشه که دیگه هیچ وقت عوض نمیشه گیر کرده تو ماه آذر و می خواد ابری بمونه واسه همیشه روزگارش شده حسرت و درد پر شده وجودش با این افکار زرد روزگارش شده حسرت و درد پر شده وجودش با این افکار زرد بچگیش و تموم سادگیشو جاگذاشته تو دستای سرد یک مرد