سلام ای شب معصوم سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی ودر کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها ارواح مهربان تبرها را می بویند من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم و این جهان به لانه ماران مانند است و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار ترا می بافند سلام ای شب معصوم میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ایست چرا نگاه نکردم؟ مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد چرا نگاه نکردم؟ انگار مادرم گریسته بود آن شب آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود و آن کسی که نیمه من بود، به درون نطفه من بازگشته بود و من در آینه می دیدمش که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود و ناگهان صدایم کرد و من عروس خوشه های اقاقی شدم انگار مادرم گریسته بود آن شب چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید چرا نگاه نکردم؟ تمام بوسه ها و نوازش ها می دانستند که دست های تو ویران خواهدشد و من نگاه نکردم تا آن زمان که پنجره ساعت گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت چهار بار نواخت و من به آن زن کوچک برخوردم که چشم هایش، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند و آنچنان که در تحرک ران هایش می رفت گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا با خود به سوی بستر شب می برد