تویِ زندانِ پارسایی خو، جان به جان آفرینْش تسلیم است تویِ گودالِ انزواباری، غمِ نوستالژیِ سنگین است دردِ آن چه برفت رنگین است ♪ منو بنداز برو بابا ول کن از خودَت حرف داری دِل دِل کن آنقدَر دانمم که هیچ نیستم عمراً عشقی اونم نمیدانی عمراً عشقی اونم نمیدانی تویِ زندانِ پارسایی خو، جان به جان آفرینْش تسلیم است تویِ گودالِ انزواباری، غمِ نوستالژیِ سنگین است دردِ آن چه برفت رنگین است دردِ آن چه برفت رنگین است ♪ غم چو اهریمنیست جان فرسا، تویِ واکسیل و نقشِ دژبانی غم چو اهریمنیست جان فرسا، تویِ واکسیل و نقشِ دژبانی بر اضافه حقوق شادی کن، آنقدَر، آنقدَر که بتْوانی که یکی هست و هیچ نیست جز او چون اونم نیست پس کلاً هیچی که یکی هست و هیچ نیست جز او چون اونم نیست پس کلاً هیچی که یکی هست و هیچ نیست جز او چون اونم نیست پس کلاً هیچی که یکی هست و هیچ نیست جز او چون اونم نیست پس کلاً هیچی چون اونم نیست پس کلاً هیچی پس کلاً هیچی، هیچی، هیچی، هیچی، هیچی