بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود جای دگر نمی شود جاه و جلال من تویی، ملکت و مال من تویی آب زلال من تویی، بی تو به سر نمی شود بی تو به سر نمی شود دل بنهند و بر کنی، توبه کنند و بشکنی دل بنهند و بر کنی، توبه کنند و بشکنی این همه خود تو میکنی بی تو برای شاعری واژه خبر نمی شود بی همگان به سر بشود بی تو به سر نمی شود بی نمی شود خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای وز همه ام گسسته ای بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم خمر منو خمار من باغ من و بهار من خواب من و قرار من بی تو نه زندگی خوشم