مثلا اون روزى كه براى يه اتفاق ساده اومديم خونه و دستگاه فيلمو جمع كرد بعد تو رفتى يه سرى اِتوداى جديدتو آوردى من گفتم تو اصولا آدم تحتِ تاثيرى هستى تو گفتى مشكلت اينه كه فِکر ميكنى خيلى آدم اُپن مايند و اصیلی هستی ولى نميتونى دكولته ى صورتى منو تو جمع تحمل كنى پرسيدم حالا واقعا به اون پسره نظر داشتى؟ گفتى واقعا كله ى مريضى دارى بيخود نيست اينقد از وودي آلن خوشت مياد گفتم شما زنا همتون عين همين و از هرچى سر در نميارين بدتون مياد گفتى احمق خودتى و شيشه ى نسكافه از دستت افتاد و آشپزخونه رو كثافت برداشت من از ديدن حرص خوردن تو لذت ميبردم و تو بيشتر خشمگين ميشدى گفتى شما مردا فُلان و شما مردا بَهمان ولى من به چارچوب در آويزون بودم سيگارى به دستم، لبخندى به لب الان فِکر ميكنم كه اصلا مهم نيست فُلان آهنگو دوست نداشتى يا فروغو به نيما ترجيح ميدادى چون كه من واقعا، واقعا اون روزى كه يه ساعتى منو دم خشک شويى ميدون ونک كاشتى من نقشِ همه ي كُتا و پيراهناى آويزون توى لاینارو به ترتيب حفظ شده بودم بعد وقتى كه اومدى گفتى واقعا ببخشيد حق دارى عصبانى باشى، حق داشتى برى گفتم اصلا عصبانى نيستم فقط داشتم وانمود ميكردم و ميخواستم اصلا سر به تنت نباشه به روى خودم نمياوردم بعد كه تو كافه نشستيم حرف نميزدم تو ميگفتى چته؟ ميگفتم هيچى ميگفتى ناراحتى؟ ميگفتم نيستم، انقدر گير نده تو گفتى پس ميخواى يه چيزى كه امروز نوشتمو برات بخونم؟ گفتم بخون تو در مورد بريده شدن خورشيد با قيچى هاى كاغذى یا همچى چيزى حرف زدي من سيگارمو تكوندم پرسيدى چطور بود و جواب ندادم الان فِکر ميكنم کە اصلا مهم نبود كه نوشته هات شبيه كى بودن يا اين كه بعضى وقتا پَرت و پلا و بى سر و ته بودن ♪ كلمه ها منشا كج فهمین و خيلى وقتا حرف همو نميفهميديم و خونده هامونو تو سر هم ميكوبيديم و رو نقطه ضعفاى هم انگشت ميذاشتيم به هم انگ بى سوادى و انتِلِکت تویلى ميزديم بعضى وقتا يه طورى بود كه انگار مسابقه داريم و ميخوايم روي همو كم كنيم ميگفتم تو اصلا موزيک نميدونى چيه تو ميگفتى فِكر كردى اِلويس كارسلو اى با اون صداى نكرت وانمود ميكردم نسبت به طبيعت بى تفاوتم و وقتى درباره رنگ آسمون غروب يا زردى رنگ درختا حرف ميزدى متهمت ميكردم به سانتى مانتاليسم و تو هم ميگفتى كه آدم بى احساسى هستم و فِکر ميكنم مركز جهانم و فقط خودم راست ميگم ميگفتم دوستات همه بى مزه ان و همش دنبال بچه باحال بازى در آوردنن و دو تا كتابم نميخونن همش دنبال آرشيو جمع كردنن و تو ميگفتى فِكر ميكنى فقط دوستاى خودت با شعور و آدم حسابى و باحالن ولى خب ما سارتر و سيمون دو بووار نبوديم يا شيرين و فرهادِ كوه كن ولى اصلا اهميتى نداشت ميدونى بعضى وقتا فِکر ميكنم ما اصلا نگرفتيم كه زندگى واقعا كى شروع شد انگارى از وقتى راه افتاد و از ما جلو زد و ما همون طورى مونديم تو همون اتاقا، با همون تابلو ها، همون موزيكا، همون حرفاى هميشگى و صحبت درباره تام ويتس و فرانك زاپا و فلان تيكه فلان آهنگ مارك نافلر و فلان صحنه فيلم هامون اين كه هر كدوم چند هزار بار ديديمشون، كجاهاشونو بهتر بلد بوديم بازى كنيم همه ديگه سر این نکته شاید توافق داريم كه مسافران بهترين فيلم بيضايى بود ولی بعد ياد غريبه و ماه و كلاغ هم ميفتيم و تا چهار صبح خرخره همو ميجوييم كه آيا استاد نويسنده بهترین يا فيلم ساز قابل ترى؟ به هر حال من هميشه از نيما خوشم ميومده و يادم مياد چشماى اون نقاش پير پُر ميشد وقتى ميخوند "خُشک آمد كِشتگاه من در جَوار كِشتِ همسايه" بعد تعريف ميكرد كه چطوری از هشت صُبح تا ١٢ شب جلو درِ خونه شاعره وايساده بود تا راهش دادن تو آخر سر رو جلد ما خولا يه جُغد كشيد بعد كه كتاب دوباره چاپ شد، جُغده هم بال زد و رفت ♪ ما اين وسط سنمون بيشتر شد و هنرپيشه هاى مورد علاقمون پيرتر شدن و نسبت به همه چيز بى تفاوت شديم و ديگه از طرحاى ضربتى تابستانه و بهاره و زمستانه كَكِمونم نميگزه قُدرتامون تو ضَعفامون و پيروزيامون شكستامون و شادىامون صُحبَت درباره بدبختيامونه چيكار كنيم اين طورى بار اومديم جنگ بود و موشک بارون بود و فقر بود و خون بود و وطن بود و سرود بود و مدرسه و قُلک هايى از نارنجک و شب ها شمردن ضدِ هوايى رو پشت بوم پدر و مادرامون جوون بدبخت بودن خيالِ باشكوهِ احمقانه اى بود الان به هر حال یه طوری روزا شب ميشن و ميچپيم تو اتاقايى از دود سيگار نصف شب تلو تلو خوران ميوفتيم تو تخت خواب صُبح با خِس خِس سينه هامون از خواب ميپريم تو آيينه كه قيافه نحسِمون با گودى زيرِ چشامونو ميبينيم ميفَهميم يه روز ديگه شروع شده بعد به خودمون ميگيم كه ديگه اصلا حوصله مون سر رفت از اين زندگى سگى همين طورى تو روى هم پيرتر و پيرتر ميشيم جلو چشماى هم ميپوسيم محو ميشيم با اَلكُلاى طبّى بخار ميشيم