خدای من تو را قسم به حرمت شکوه و غم مگیرش از من خدای من تو را قسم به حرمت شکوه و غم مگیرش از من نیاور آن زمانکه او به عشق تازه رو کند نیاور ای خدا که او به خون من وضو کند مگیرش از من کنون که بسته عمر من به گرمی وجود او مگیرش از من تب وفا شرر زند ز تار من به پود او مگیرش از من مرا از او جدا مکن به بحر غم رها مکن دل پر از محبتش به رنج من رضا مکن در این قفس خدایا تو کرده ای اسیرم رها مکن ز بندم که دور از او بمیرم مگیرش از من خدای من تو را قسم به حرمت شکوه و غم مگیرش از من خدای من تو را قسم به حرمت شکوه و غم مگیرش از من نیاور آن زمانکه او به عشق تازه رو کند نیاور ای خدا که او به خون من وضو کند مگیرش از من کنون که بسته عمر من به گرمی وجود او مگیرش از من تب وفا شرر زند ز تار من به پود او مگیرش از من مرا از او جدا مکن به بحر غم رها مکن دل پر از محبتش به رنج من رضا مکن در این قفس خدایا تو کرده ای اسیرم رها مکن ز بندم که دور از او بمیرم مگیرش از من