روزهای بهانه و تشویش روزگار ترانه و اندوه روزهای بلند و بی فرجام از فغان نگفته ها انبوه روزگار سکوت و تنهایی پی هم انس خویشتن گشتن سالخوردن به کوچه های غریب تیغ افسوس بر فراغ آوردن من از این خسته ام که می بینم تیرگی هست و شب، چراغی نیست پشت دیوارهای تو در تو هیچ سبزینه ای ز باغی نیست من از این خسته ام که می بینم تیرگی هست و شب، چراغی نیست پشت دیوارهای تو در تو هیچ سبزینه ای ز باغی نیست ♪ روزهای دروغ و صد رنگی پوچ و خالی ز دل سپردن ها روزگار پلید و دژخیمی بر سر دار، یار بردن ها روزگار هلاک بلبل ها جغدها را به شاخه ها دیدن روزگاری که نیست دیگر هیچ در کت مردها پلنگیدن من از این خسته ام که می بینم تیرگی هست و شب، چراغی نیست پشت دیوارهای تو در تو هیچ سبزینه ای ز باغی نیست من از این خسته ام که می بینم تیرگی هست و شب، چراغی نیست پشت دیوارهای تو در تو هیچ سبزینه ای ز باغی نیست هیچ سبزینه ای ز باغی نیست هیچ سبزینه ای ز باغی نیست هیچ سبزینه ای ز باغی نیست