تو اگه قصه بخوایی دل پر غصه بخوایی همه شهر برات قصه میگن قصه از این دل پرغصه میگن پس بذار منم برات قصه بگم بگم ای همدم من توی این دشت بزرگ که بهش دنیا میگن ♪ چرا من مثل یک شبکور سیاه باید از نور گریزون باشم یا چرا مثل یک زنبور نحیف باید از باد هراسون باشم چرا پس دست نوازشگر باد خرمن زلف منو شونه نکرد یا چرا شادی دنیای شما تو دل غم زده ام خونه نکرد چرا من مثل یک خنیاگر پیر باید از دور زمان دور باشم یا که چون شبنم پاکیزه صبح خالی از تابش یک نوری باشم ببین ای همدم من ♪ تو اگه قصه بخوایی دل پر غصه بخوایی همه شهر برات قصه میگن قصه از این دل پرغصه میگن قصه از این دل پرغصه میگن قصه از این دل پرغصه میگن قصه از این دل پرغصه میگن