منم آن موج بی آرام و سرکش که سرگردان به دریای فریبم ♪ مرا دیگر رفیق و همدمی نیست به شهر نابسامانی غریقم ♪ با غرور و با شتاب بر سینه ی نرم آب دیوانه می خزیدم در غایت خودخواهی بر انبوه سیاهی جز خود نمیشنیدم خروشان و بسته چشم با کوله باری از خشم میرفتم از خشم خود دنیا ویرانه سازم در دفتر زندگی از خود افسانه سازم اما ز بازی زمان گمراه و غافل بودم در اوج پرواز هوای خواهش دل بودم در سر نبود اندیشه ای جز فکر ویرانگری غافل من از افسانه ی طوفان و ساحل بودم موجم ولی خاموش و خسته با دست خود در هم شکسته آری من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته ♪ پیچیده طوفان در وجودم شد پاره از هم تار و پودم در لحظه های واپسین، پیک اجل آمد مرا افتادم و از پا نشستم بیداد طوفان آنچنان بر سنگ ساحل زد مرا چون شیشه ای در هم شکستم گفتم به خود ای موج سرگردان که آخر بنگر به خود چه بوده ای و اکنون چه هستی حاصل چه بود از آن غرور بی دلیلت؟ آخر به دست صخره ی ساحل شکستی موجم ولی خاموش و خسته با دست خود در هم شکسته آری من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته موجم ولی خاموش و خسته با دست خود در هم شکسته آری من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته موجم ولی خاموش و خسته با دست خود در هم شکسته آری من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته