زدریای کبود ابر سیاهی سحر شد بر فلک چون دود آهی زدریاها به صحراها گذر کرد به هر بام و به هر گلشن نظرکرد گلی پژمرده دید و سرفکنده گرفته دررخش غم جای خنده شده از تشنگی سوزان وکوشد مگراز جام ابر آبی بنوشد چنان آشفته شد آن ابر و بی تاب که شد از گریه سرتا پای او آب زبالا سوی پایین شد روانه به گل جان داد و خود رفت از میانه تو همچون آن گلی ای جان فدایت من آن ابرم که جان ریزم به پایت تو همچون آن گلی ای جان فدایت من آن ابرم که جان ریزم به پایت چنان آشفته شد آن ابر و بی تاب که شد از گریه سرتا پای او آب زبالا سوی پایین شد روانه به گل جان داد و خود رفت از میانه تو همچون آن گلی ای جان فدایت من آن ابرم که جان ربزم به پایت تو همچون آن گلی ای جان فدایت من آن ابرم که جان ریزم به پایت