مرد سرگردان این شهرم همدمی گمگشته را جویم قصه ها دارد دل تنگم بشنو امشب قصه می گوید یک شب از شب های تابستان ناشناسی از سفر آمد با نگاه پر غرور خود آتش را در دشت جانم زد دور از آن دنیای تاریکی ما دو مرغ همسفر بودیم غافل از اندیشه فردا روز شب با هم روان بودیم ♪ یک شب بارانی پاییز آسمون رنگ جدایی زد او سفر کرد از دیار من تب عشق آسنایی زد مانده ام تنها و سرگردان او نشان از من نمی گیرد رفته ام از یاد او اما یاد او در من نمی میرد مرد سرگردان این شهرم همدمی گمگشته را جویم قصه ها دارد دل تنگم بشنو امشب قصه می گوید یک شب از شب های تابستان ناشناسی از سفر آمد با نگاه پر غرور خود آتش را در دشت جانم زد دور از آن دنیای تاریکی ما دو مرغ همسفر بودیم غافل از اندیشه فردا روز شب با هم روان بودیم