ملامتم مکن اگر از عشق تو کنم حذر گر در آغوشت نگیرم شکوه مکن ای فسونگر دانی که من حق ندارم گیرمت مستانه به بند ملامتم مکن اگر از عشق تو کنم حذر گر در آغوشت نگیرم شکوه مکن ای فسونگر دانی که من حق ندارم گیرمت مستانه به بند زان که تو پیمان وفا بسته ای با یار دگر نام مرا به لب مبر ای عجب با من بود دوست آن که با تو بسته پیمان عهد و پیوند تو با اوست او تو را میخواهد از جان بی وفا باشم اگر من از تو خواهم عشق و وفا ای عجب با من بود دوست آنکه با تو بسته پیمان عهد و پیوند تو با اوست او تو را میخواهد از جان بی وفا باشم اگر من از تو خواهم عشق و وفا این جوانمردی نباشد کز دست او گیرم تو را کز دست او گیرم تو را این جوان مردی نباشد کز دست او گیرم تو را رو که من در دام غم ها ماندم تنها