اگر حرفی سرودی روی لب ها نيست وَ زنگِ نعره ای در گوش شب ها نيست، اگر اكنون هجومِ درد و تنهايیست، اگر اميدِ من اميدِ رويايیست، نخواهم رفت، خواهم ماند! و روزی با تو، خواهم خواند! سرودی را كه از چشمم نمی خواني! حديثی را كه جز رويا نمی دانی! بترس از من! بترس از من! از اين سيلِ جُدا افتاده ی مغرور! بترس از من! بترس از من! كه پُر كينه نگاهت میكُنم از دور! برايت مهربان بودم، تو ميدانستی و نامهربان بودی! به پايت زندگی دادم، تو رنجم دادی و در فكرِ جان بودی! گرفتی هر چه از من بود، چنان دشمن مرا پا بستی و رفتی! چو ترسيدی كه بگريزم، پُلِ پيوندمان بشكستی و رفتی! بترس از من! بترس از من! از اين سيلِ جُدا افتاده ی مغرور! بترس از من! بترس از من! كه پُر كينه نگاهت میكُنم از دور! بترس از من! بترس از من! از اين سيلِ جُدا افتاده ی مغرور! بترس از من! بترس از من! كه پُر كينه نگاهت میكُنم از دور!