بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری داوود روزگاری با نغمه زبوری بازآمد آن قیامت با فتنه و ملامت گفتم که آفتابی یا نور نور نوری یا نور نور نوری بازآمد آن تجلی از بارگاه اعلا ای روح نعره می زن موسی و کوه طوری موسی و کوه طوری ای دلبر پریرون وی فتنه تو شیرین دل نام تو نگوید از غایت غیوری بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی جان را نثار او کن آخر نه کم ز موری آخر نه کم ز موری ای آسمان برین دم گردان و بیقراری وی خاک هم در این غم خاموش و در حضوری خاموش و در حضوری