مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم طایر قدسم و از دام جهان برخیزم به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی از سر خواجگی کون و مکان برخیزم شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد وان سیم برم آمد وان کان زرم آمد مستی سرم آمد نور نظرم آمد چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد امروز به از دینه ای مونس دیرینه دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد آن کس که همی جستم دی من به چراغ او را امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد امروز سلیمانم کانگشتریم دادی وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو