دگران... آواز قنارى بودم فكر كردن سلام گرگم فكر كردن دلالى تو هنره مقصودم ولى من بودم حراج گوهر! گفتن دنبال آب گِل آلودم... ولى من شراب سرخم خودم! پرتوى درخشان روزنه ى ذوق تو دل شباى جمعه ام خودم! كه مثل رنگ آسمون تو شب موندم هميشه يكدست با دو دستم كردم قلبمو اهدا ولى هميشه شكست! اونا آگاه نبودن آگاه نبودن از اين اونا آگاه نبودن آگاه نبودن از اين اونا آگاه نبودن آگاه نبودن از اين اونا آگاه نبودن آگاه نبودن چون خودشون... پر از رنگ بودن... پر از نيرنگ بودن چون پر از ننگ بودن... پر از نيرنگ بودن! وقتى نفرت جارى در گردهماييست بيدارى بيشك روا نيست آنكس كه يارِ دلدار داره روانيست برايش گويند دوا نيست! پس او به اجبار بندد شمشير به كمر از رو كه انگار نصف اين خلق را حيف است اصلاً از نور! كه انگار نصف اين خلق را حيف از نفس از نون! بذار بسوزن خشك و تر دهند پس جون... باز هم مثل آسمون تو شب موندم هميشه يكدست با دو دستم كردم قلبمو اهدا(قلبو با دو دست اهدا كردم ولى...) ولى هميشه شكست! (هميشه.) اونا آگاه نبودن آگاه نبودن از اين اونا آگاه نبودن آگاه نبودن از اين اونا آگاه نبودن آگاه نبودن از اين اونا آگاه نبودن آگاه نبودن چون خودشون... پر از رنگ بودن... پر از نيرنگ بودن چون پر از ننگ بودن... پر از نيرنگ بودن بازم مثل رنگ آسمون تو شب موندم عميقاً يك دست قلبو ترميم و اهدا كردم شايد نبينم شكست