من به این خوش خیالی کوچک دیوانه عادت کرده ام به صدای سوت قطار ها و مسافرها که دست تکان میدهند من به نامه های دلتنگ به چمدان ها به حس توخالی برگشتن به خانه بدون یک آدم همیشگی من به فشردن شانه ها در آغوش گرفتن ها عادت کرده ام به صبح های بعد از خداحافظی و شب های بعدش من به بوی تند تنت روی بالش کنار سرم عادت کرده ام من به این ویرانه به این خوش خیالی کوچک دیوانه عادت کرده ام صبح زود از حجم بوی تو بیدار میشم بی خواب میشم روبه روم نشستی توی نور اینجایی تو من خواب دیدم . . . تو رفتی و منم دلم تنگه میون این گرما تنم سرده تورفتی و بعدت کل هفته واسه من مثل غروب جمعه عصره روتو دور نکن من دلم تنگه این دیونه واسه تو میجنگه . . . کاش کسی مرا از این خواب خیالی نیاندازد کاش کسی برای قهوه صبح بیدارم نکند کاش خانه کوچک ما پیانو داشته باشد و یک نفر هر روز با تار های حنجره اش صبح بخیر بنوازد کاش خیال همان جریان موازی واقعیت باشد اما خوب میدانم که حوالی خانه ما نمیشود حوالی خانه ما کسی به در نمیزد سکوت خانه ما را کسی به هم نمیزند تو رفتی و منم دلم تنگه میون این گرما تنم سرده تو رفتی و بعدت کل هفته واسه من مثل غروب جمعه عصره چقد بگم برگرد کم آوردم از این غم سنگین نذار پر شم چقد بگم از تو از این غصه چقد بگم دلم پره