یله بر نازکای چمن رها شده باشی پا در خنکای شوخ چشمهئی، و زنجره زنجیره بلورین صدایش را ببافد. در تجرّد شب واپسین وحشت جانت ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد، غم سنگینت تلخی ساقه علفی که به دندان میفشری. همچون حبابی ناپایدار تصویر کامل گنبد آسمان باشی و روئینه به جادوئی که اسفندیار. مسیر سوزان شهابی خطّ رحیل به چشمت زند، و در ایمنتر کنج گمانت به خیال سست یکی تلنگر آبگینه عمرت خاموشی درهم شکند.