مهمان پیری شدم در دیاری بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوب روی شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش بجز این فرزند نبوده است درختی در این وادی زیارتگاه است که مردم به حاجت خواستن انجا روند شب های دراز در پای آن درخت بر حق بنالیدم تا مرا این فرزند بخشیده است شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت چه بُدی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردی و پدر بمردی خواجه شادی کنان که پسر عاقل هست و پسر طعنه زنان که پدرم فرطوت سال ها بر تو بگذرد که گذار نکنی سوی تربت پدرت تو بجای پدر چه کردی خیر تا همان چشم داری از پسرت