بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند که به بالای چمان از بن و بیخم برکند حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند گفتم اسرار غمت هر چه بود گو میباش صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی چند جز به زلف تو ندارد دل عاشق میلی آه از این دل که به صد بند نمی گیرد پند باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ ز آنکه دیوانه همان بِه که بود اندر بند