تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم نمی دانی، نمی دانی نمی دانی، نمی دانی که من جز چشم افسونگر که من جز چشم افسونگر در این جام لبانم بادهٔ مردافکنی دارم در این جام لبانم بادهٔ مردافکنی دارم تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی لبت را بر لبم بگذار لبت را بر لبم بگذار که ازین ساغر پُر می که ازین ساغر پُر می چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم