دوهزار چشم غمگین به دو چشمواره گشته به جهان جان رسیدم غزلم ترانه گشته تو روان به خواب شهری من از این خیال ترسان مگریز از خیالم مگریز رو مگردان می خواهم ت بمان ، می جویمت مرو سرگشته ام چو باد ، می خواهمت بمان به کجا مرا کشانی که نمی دهی نشانم بجز این دگر ندانم که تو جان این جهانی اگر از غروب رویت حوسم کند شکایت وگر این خیال واهی برد از سرم هوایت دگر روا نباشد که نظر کنم به سویی ببرد خیال من را ز جنون به جست و جویی من و گونه های خیسم به امید شانه هایت به فسون ماه ماند شب سرد انتظار هوس از تو جان بگیرد ، به که گویمت چه بودی مگر از تو دل ربودم که من از منم ربودی به نگاه پر ز مهرت قسمت دهم به باران منو قبله گاه چشمت دو هزار چشم گریان می خواهم ت بمان ، می جویمت مرو سرگشته ام چو باد ، می خواهمت بمان