هم عاقبت مردم کاشانه به دوشم من گام و گذر را به رسیدن نفروشم من صورت ماتی که به آیینه نیاید شعری که نه دیوانه نه فرزانه درآید صدایم بزن که شاید زمستان من سرآید مرا زنده کن به تابیدنی که تنها ز رویت برآید صدایم بزن که بی تو فرو خفته در سکوتم به بال و پری نجاتم بده که من رو به رو با سقوطم ♪ سرتاسر این بحر پراکنده سراب است حال قمر و شمس و زمین بی تو خراب است حتی اگر اندوه تو در سینه بریزم رسواتر از آنم که به آیینه گریزم من آیینه گریزم صدایم بزن که شاید زمستان من سرآید مرا زنده کن به تابیدنی که تنها ز رویت برآید صدایم بزن که بی تو فرو خفته در سکوتم به بال و پری نجاتم بده که من رو به رو با سقوطم