آفتاب، پای باختر نرسید تیره ی شب، عاقبت سر نرسید تنها بود ساتن دستارش پروا بود، دلهره پیدا بود می باخت روز،این گرداب سرد پاره ی درد، تا ابد سر نکشید لیق چشمش، تا به آخر نکشید تنها بود معطل فردا بود می باخت، به عقب برمی گشت؛ آوار بیزار، پی آخر می گشت این بار