بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی دانم که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی دانم گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی دانم ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی دانم به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی دانم بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی دانم که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی دانم گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی دانم گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی دانم ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی دانم به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی دانم دلی کو بود همدردم چنان گم گشت در دلبر که بسیاری نظر کردم دل از دلبر نمی دانم بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی دانم که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی دانم