در بهار زندگی احساس پیری می کنم با همه آزادگی فکر اسیری می کنم بس که بد دیدم ز یاران به ظاهرخوب خود بعد از این بر کودک دل سخت گیری می کنم در به رویم بسته ام از این و از آن خسته ام من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام در بهار زندگی احساس پیری می کنم با همه آزادگی فکر اسیری می کنم شمع بودن ذره ذره آب گشتن تا به کی؟ راه پر خاشاک را آرام رفتن تا به کی...؟ در به رویم بسته ام از این و از آن خسته ام من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام در بهار زندگی احساس پیری می کنم با همه آزادگی فکر اسیری می کنم بس که بد دیدم ز یاران به ظاهرخوب خود بعد از این بر کودک دل سخت گیری می کنم