تو دل این شب سیاه صدای لالایی میاد آخ که چقد با این صدا آدم دلش گریه میخواد مادر و بچه دستاشون گره شدن به همدیگه مادر تو لالایییش داره از پدرِ قصه میگه میگه لالایی نازکم بخواب بابا فردا میاد دلش هنوز پیش توئه دوسِت داره خیلی زیاد پشت سرش آتیشه و گلوله و میدون مین چشماتو هم بذار تو خواب از گونه هاش بوسه بچین اما نه! گونه هاشو نه میگن بابات سر نداره دل منم مثل تو این قصه رو باور نداره لالایی کن که چشمونت قشنگه نگاهت رنگ باروت فشنگه بابا چشماتو داره غم نداره تا جون داره با این دیوار میجنگه لالایی کن عزیز دل که قصه مون به سر رسید غصه نخور حتی اگه بابا بدونِ سر رسید رسمه که سربلندامون زود تر بدون سر بشن سایه ش همیشه باقیه رو سر تو رو سر من بابا سرش جا مونده تو یه گوشه ی میدون مین شاید تا حالا سر اون شده یه تیکه از زمین زمینی که دستای تو میتونه آبادش کنه برق چشات میتونه از سیاهی آزادش کنه لالایی که چشمونت قشنگه نگاهت رنگ باروت فشنگه بابا چشماتو داره غم نداره تا جون داره با این دیوار میجنگه لالایی که لالایی کن لالایی که فرداست آخرین روز جدایی دیگه فردا نمیگی با دل تنگ بابا جونم بابا جونم کجایی