با جهانِ من چه کردی، جز تو در این خانه نیست آن که تنهایی دو فنجان چای ریخت، دیوانه نیست هر شب این تکرار بی فرجام و من با دردِ، سر آخرِ این شب نشینی، جز من و ویرانه نیست با عبور از ذهن من، دل را به آتش میکشی دیگر این شمع خمیده، لایقِ پروانه نیست جانِ مجنون در هوای لیلی اش، بی تاب بود جان اگر بر کف نباشی، عاشقی؛ جانانه نیست! من فدای چشم معصومت، بیا جان در رهت میدهم چون عاشقت با قلب تو بیگانه نیست یک شبی را آرزو کردم، تو با دستان گرم باشی و من باشم و آن مِی که در پیمانه نیست! مزه کردم در نبودت بار دیگر، مرگ را خوش تر از این جان سپردن، در منه دیوانه نیست