گفتی جدال عشقو این گوی و این میدان عزیز معشوقه بسیار است اگه تنها تویی جانان عزیز رخ گر بگیری از دلم در شعر پیدایت کنم دیگر نگاه خسته را از من نکن پنهان عزیز بی اعتنا رد میشوی از محور افکار من دریای امید مرا دادی تو بر طوفان عزیز من خود خراباتی و مست بی خانه و کاشانه ام ویرانه ی تلخ مرا از نو نکن ویران عزیز دوران مستی بگذرد در عین تنهایی و من هر روز عاشق تر شوم در جمع مشتاقان عزیز دنیا مرا سخت آمده دلگیرم از شهر خودم در بند اگر خواهی مرا آغوش کن زندان عزیز در خود خدا را خوانده ام یک آرزو در من بس است دور از تو بادا جملگی فکر بداندیشان عزیز در خود خدا را خوانده ام یک آرزو در من بس است دور از تو بادا جملگی فکر بداندیشان عزیز در آسمان باورت پر میکشیدم روز و شب من مات پاییز لبت تو محو تابستان عزیز در ابتدای خواب من نقش تو نقاشی شده بازآ و بیدارم کن از این خواب بی پایان عزیز