ندارد پای عشق او ندارد پای عشق او دل بی دست و بی پایم آی که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر میخوایم دل... یاریا... ای... آی... میان و خونم و ترسم میان و خونم و ترسم که گر آید خیال او آی ز بی خویشی آی ز بی خویشی خیالش را به خون دل بیارایم خیالش را به خون دل بیارایم ای هی... هه ه ه... آخ... یار... ای ... وای همی گردد دل پاره دل پاره دل پاره آی همه شب همچو استاره شده خواب من آواره آی شده خواب من آواره ز سحر یار خود را آآآآخ... ه ه ه... دوووست یار یار یار رها کن رها کن رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش در آن آتش در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم ای در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم بیارایم رها کن رها کن رها کن تاکه چون ماهی گدازانه غمش باشم غمش باشم غمش باشم رها کن تاکه چون ماهی گدازانه غمش باشم غمش باشم غمش باشم آی... آخ ای... یار یار یار رها کن تاکه چون ماهی رها کن تاکه چون ماهی گدازانه غمش باشم آی گدازانه غمش باشم غمش باشم غمش باشم که تا چون مه نکاهم من که تا چون مه نکاهم من چو مه ز آن پس نیفزایم آی که تا چون مه نکاهم من چو مه ز آن پس نیفزایم چو مه ز آن پس نیفزایم چو مه ز آن پس نیفزایم