این یه قصه ی راسته مامان بزرگم یه زن هفتاد و خورده ای ساله س که صاف و ساده س از دید من اگه بشینی پای حرف هاش سفره ی دلش رو بکنه باز غم پنیره تجربه مربا کره نون اون هی میگفت ننه من بود چهارده ساله م تو خونه ای که سایه ی بابا بود ترس واسه م میشورم میسابم رخت و بر کهنه ی خواهر کوچیک یه لقمه نون سخت میومد به دست سکه سر می خوره سخت از تو جیب شیکمامون سیر می شد فقط با قرض یه روزی درز در و باز کرد بی بی سایه ی باریک بابا بزرگت رو دیوار بود این اولین دیدار بود گفت بهم می خوای ؟ خطبه جاری شد مثل اشک از چشام مامان بزرگم مامان بزرگم مامان بزرگم من و سه تا بچه تو هیجده نوزده درس خوندم قایمکی از ترس شوهر یه چرخ خیاطی جمع کردم پول خریدم شاید در بیاد پول از پول از صبح تا ظهر چشامو کور کرد کتاب از ظهر تا شب کف پام رو پدال درز پاره ی خشتکارو میدوختم شاید با دو زار شم مایه ی افتخار روزای آخر دیپلمم رسید سر گفتن با خونواده هاتون بشید جمع با ترس و لرز بابات رو پام خواهرش تو بغل اون یکی خواهرش داشت بازی میکرد تو محل به محض این که گفتم بهش خون جلو چشاشو گرفت بچه هارو پرت کرد یه گوشه تو اتاق و داشت با چادر میکردم خفه م دادم رسید به گوش همسایه ها فقط مامان بزرگم مامان بزرگم مامان بزرگم چی بگم ننه بد تر از من هم بودن حداقل من شماهارو دارم جونم هی دعا خوندم شامل حالم شه! این واسه جواب خداست که الان تو این خونه م کفگیر و برداشت و من داشتم میترکیدم یه پرس دیگه کشید و گفت بخور بهت میگم با خنده پا شدم یکمی راه رفتم با اخم خیره شده بود به بند شلوارم یه نگام تو گوشی با یکی لاس میزدم حرف اون حتما با خودش فکر می کرد داریم چقدر فرق اون هفته ای یه بار حموم از سرش زیاده من صبح به صبح می گیرم دوش به عشق تنم انگاری ریدم! شلوارم آویزون از کمرم تو فکر این بودم که یه چی می خواستم بخرم نیششو باز کرد و با خنده بهم گفت مامان بزرگ بابا بزرگت شصت سال تو بازار بود و شصت سال بازار خراب بود و دو زار بهتر از پنج زار بود و خالی می شد جیبامونو سایه ی کتک بود بالای سرمونو چرا زدش؟ چون که حالا خودش که تعریف میکرد چون نمیدونستن که داره درس می خونه وقتی که فهمیده همینجور با همین لهجه میگفت: مادر نمیدونی که یهو دستش رو انداخت دم گلوم و چادر رو پیچید دور گردنم و من فقط فرار کردم دوییدم جلوی در و جیغ میزدم آخرش همسایه ها دیدن و فهمیدن و اومدن جلوی درو ...