ساقیا مرا ده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند راه و رسم مستی بی می کی شده؟ راز هستی من و این عمری که طی شده به کرم ساقی و سبوی تو دستشه که قدح من تشنه اس تشنگی رسمشه سیراب شدم بعد از لفظ سلام برو بالا که دم غنیمته والسلام دار و دسته مستا تو دست ساقی راستیِ مستا هست تو رسما باقی شاکی و مبهوتیم از دست می فروش از بس که پرسیدیم میکده کوش بگو میکده کوش چونکه خمار باده ام میخوام مست بشم از قصد که بره زِ یادم که چی بودم یا چی شدم فردا میرم کجا من کی بودم من کی شدم منو ببخش خدا هرچند تلوتلو میخورم ولی راستم اگه سرگیجه دارم خب خودم خواستم که به هرحال بهتر از تزویر و ریاس اینارو ببین کجاییم و دنیا دست کیاس ساقیا مرا ده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند تن باز میطلبه بگو بهم دیر ندن من باز میزنم بگو بهم گیر ندن بذار باز می بزنم تا راحت بگم من آسون نیومدم بخوام راحت برم من در عجبم از کار کائنات مفعول و فاعلات و فاعلات عمریست مرا تیره و کاریست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست شکر ایزد که آنچه اسباب بلاست ما را از کس دیگر نمی باید خواست پس جرعه ای دیگر از کیمیای مستی میزنم و فراموش میکنم کم و کاستی دیگه چی میخوام مگه از این بهتر چرا باید نقل کنم قصه رو از سر چی بگم من وقتی به این خوبی خیام گفته که بیخیال گذران ایام از آمدن بهار و از رفتن دی اوراق وجود ما همی گردد طی می خور مخور اندوه که فرمود حکیم غم جهان چون زهر و تریاق تهش بلیس ساقیا مرا ده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند ساقی، بده پیمانه ای مرا ده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند قاف زان می که بی خویشم کند بیداد زان می که بی خویشم کند صامت زان می که بی خویشم کند