پرنده پر کشید از آشیونه با خداش میگفت به گِل نشسته کشتیشون با ناخداش میرفت یه جای دور به قلب شهر نور یه جا که مردمش میدن بش آب و دون پرنده خسته بود، جفت چشاشو بسته بود درونش وصله بود، قلبشم شکسته بود میترسید از عکسش توی آب میلرزید هر لحظه توی خواب ♪ یه روزی بین راه تو جنگل سیاه شدش اسیر دام به دست پادشاه کردنش تو حبس با آب و دون مفت بستنش به بست اون با خودش میگفت پرنده بپر این میله ها اسیرن قفس که سهله مشتی سنگ داغ سینه ت خدات که پشتته پس خودخوریتو بس کن گناهت اینه که نموندی لای هر قوم شبیه باغی شبیه مردم تکی و صد بعد، همینی در کل ♪ پرنده کلافه بود لم میداد به خلاف نور انگار که نداره جون غم میریخت تو تمام اون حسرت های پرواز تو مغزش گِز گِز کرد آسمون در باز میگفتش نصفش چند؟ جیغ زد داد کشید ناله کرد و آه کشید انگار نه انگار، دنیا بود تو خواب سیر همش تو لک بود، کی میاد این فردا پراشو میکند کش نیاد این دردا لب به لب بود از آدما سر میزد هی به آهنا دل رو داد به شبا دعاش جدا شد از توقعاش خدا پهلوش بود، نوازشش میکرد فرشته مخلوق، عبادتش میکرد خلاصه جون کند تا میله ها رو پس زد دوباره جون گرفت عین روز اول ولی همیشه تیکه تلخ قصه آخره پرنده عقاب شکار و کوه و دامنه