مثل امروز که تنگ است دلم پدرم گفت چراغ و شب از شب پر شد... من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود بر خواهد گشت... ابری آهسته به چشمم لغزید و سپس خوابم برد که گمان داشت که هست این همه درد در دل آن کودک خورد؟ آری آن روز چو میرفت کسی داشتم آمدنش را باور من نمیدانستم معنی هرگز را تو چرا باز نگشتی دیگر؟