کجا سفر رفتی که بی خبر رفتی اشکم را چرا ندیدی ؟ از من دل چرا بریدی ؟ پا از من ، چرا کشیدی ؟ که پیش چشمم ، بر دگر رفتی بیا به بالینم ، که جان مسکینم تابِ غم ، دگر ندارد جز بر تو نظر ندارد جان ، بی تو ثمر ندارد مگر چه کردم ؟ که بی خبر رفتی چه قصّه ها که از وفا گفتی با من تو بی محبتی کنون جانا یا من تو چنان شرر ، به خدا خبر ، ز خدا نداری رَوَد آتش از ، سرِ آن سرا ، که تو پاگذاری سوزِ دلم را تو ندانی آتش جانم ننشانی با غمت ، درآمیزم ، از بلا نپرهیزم پیش از آن برم بنشین کز میانه برخیزم رو به تو کردم ، به خدا خو به تو کردم ، که هم آغوش تو باشم دل به تو بستم ، به امیدت بنشستم ، که قدح نوش تو باشم چه شود اگر نفس سحر ، خبری ، زِ توآرد به کس دگر ، نکنم نظر که دلم نگذارد رو به تو کردم ، به خدا خو به تو کردم ، که هم آغوش تو باشم دل به تو بستم ، به امیدت بنشستم ، که قدح نوش تو باشم چه شود اگر نفس سحر ، خبری ، زِ تو آرَد به کس دگر ، نکنم نظر که دلم نگذارد رفتی و صبر و قرار مرا بردی بردی طاقت این دلِ زارِ مرا بردی بردی رفتی و صبر و قرار مرا بردی بردی طاقت این دلِ زارِ مرا بردی بردی