نه آوایی، نه رویایی نه دنیایی بی تو مانده به جا نه می جویی، نه می آیی نه می خواهی عشق پاک مرا نه می خوانی نغمه های مرا نوای بی همنوای مرا نه می پرسی این سکوت سیه چرا بر لب ها نشسته تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غم ها مرا تنها گذاری نه می دانی ماجرای مرا دل با درد آشنای مرا نه می بینی رنج دوری تو چو خاری در پا شکسته تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غم ها مرا تنها گذاری ♪ چو اشکی که در خیال تو ریزم ندانم چرا ز خود می گریزم کجا می روم ندانم چرا نشوی، چرا نشوی، ز درد من آگاه بهار دگر که گل شکفد خزان شود عمرم، آه چرا نشوی، چرا نشوی ز درد من آگاه تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غم ها مرا تنها گذاری