بر تربت حافظ بنشستم غمناک یک عالم عشق خفته دیدم در خاک ای روح بزرگ ابدی، ای روح بزرگ ابدی ای حافظ، اینک مددی به ما فرست از افلاک ندهم دل خود به کسی، نکنم پس از این هوسی که درد من بکاهد، اگر خدا بخواهد ز سر هوای تو به درکنم، ز کوی تو دگر سفر کنم دگر فریب دل نمی خورم، ز رنج عاشقی حذر کنم که درد من بکاهد، اگر خدا بخواهد شبی به تربت حافظ، ببردم از تو شکایت ز روی صدق و ارادت، بگفتم از تو حکایت مراد من که تو با صفا شوی، ز بند خود پرستی رها شوی حذر کنی ز هر بد، اگر خدا بخواهد اگر که آتش آه من زمانی افروزد وجود پر گنهت را به یک شرر سوزد اگر که آتش آه من زمانی افروزد وجود پر گنهت را به یک شرر سوزد بر آن سرم که دل خود، به دست غم نسپارم مگر دو روزه ی دنیا، به کام دل به سر آرم که درد من بکاهد، اگر خدا بخواهد بر آن سرم که دل خود، به دست غم نسپارم مگر دو روزه ی دنیا، به کام دل به سر آرم که درد من بکاهد، اگر خدا بخواهد